اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

باز تموم دلها, چه بیقراره

نمیدانم امسال به اندازه ی چند سال بزرگ شدی نمکین نازنینم. هر چه که بود جهشی که امسال در رشد تو رخ داد وصف ناشدنی ست. این که یک انسان چقدر میتواند در شرایط خانوادگی و اجتماعی متفاوت, ظهور و پرورش متفاوت یابد را با رصد تو بعد از تولد مزدا, تجربه کردیم.  چند ساعت بیشتر به پایان سال ۹۵ نمانده. امیدوارم سال پیش رو برایت تحقق رویاهای شاد کودکیت باشد. همین لحظه که کنارم در خواب نازی با نوشتن جمله ی تحقق رویاهایت بلند بلند در خواب خندیدی و چه لذتی مرا فرا گرفت. بهار خانه ی ما, بهار بمانی. ...
30 اسفند 1395

دلم پی دلته

در پی کوتاه شدن موهای فرفری نازنینت, علیرغم شوک یک روزه ای که از شمایل جدیدت منو فراگرفت,  دریافتم که دل من به چیزی جز حلقه ی موهای تو بنده, دل من سخت گرفتار دل پاک و مهربونته, جونم! هر شکلی که باشی دلبر منی دلربا!     ...
18 اسفند 1395

عشق شعر

دیروز وقتی گفتم اهورا یه کتابت رو بیار بخونم برات بدو رفتی و آوردی, اما گفتی خودم میخوام برات بخونم. کتاب "خانه ها جورواجورند", که نسخه ی هدیه ی خاله زینب رو پاره پوره و آش و لاش کرده ای و نسخه ای که خودم پیشترها برای نیروانا خریده بوده م هنوز سالمه. با جون و دل گفتم بخون پسرم, بخون؛ و تو در عین ناباوری من شروع به ورق زدن کردی و خوندن شعرای کتاب, اگرچه مصرع ها رو و گاهی کلمه ها رو پس و پیش میگفتی, ولی کل مطلب رو ادا میکردی که نشون میداد هر چی برات خونده م رو با تمام وجود یاد گرفته ای. باورم نمیشد!!! نمیدونی چه لذتی بردم عزیزم. انگار مرهمی گذاشتی روی وجدان درد من که چقدر این روزا کم برات وقت میذارم. تو از همون وقت کم هم کلی بهره برده ای ...
17 اسفند 1395

متودک

رویای رفتن به مهدکودک توی دل کوچولوت اواخر شهریور ماه نقش بست. زمانی که در تدارک فرستادن نیروانا به مدرسه بودیم و منم از نگرانی این که با تنهاییای تو در نبود اون چه کنیم توی فکر و ذهنم, مهدکودک رفتن تو رو تصویر میکردم و اینکه اگه واقعا خیلی برات سخت گذشت هر طور شده به مهرآیین التماس میکنم شرایط منو درک کنن و با وجود پایین بودن سنت تو رو بپذیرن تا خیال من از بابت شادبودن تو و پرورش روح و جانت به بهترین شکل, در ایامی که سخت مشغول از آب وگل درآوردن مزدام, راحت باشه. نمیدونم چطور شد که دم دمای مدرسه رفتن نیروانا برای اینکه در تو آمادگی ایجاد بشه که از چند روز دیگه ناناجون صبحا خونه نیست, فکر و ذهنیتم به زبون اومد و گفتم ناناجون میره مدرسه, اهور...
6 اسفند 1395
1